یکی از داستانای خودم........


ღ رویای عشق ღ

در نزن که بازه در / واسه حرفای تازه تر × سوار کلمات بشیم کم کم / اگه پایه ای بشین ترکم × دربست بریم به مقصد / پس حرکت به زیر این خط

 حالا از این حرفا که بگذریم، اتفاق جالب این بود که امروز تا پامو ازمدرسه گذاشتم بیرون دیدم اون طرف کوچه واستاده کنارماشینش! تا منو دید یه چشمک زد! شاخ درآورده بودم نه به رفتار دیروزش نه به امروز که اومده جلو درمدرسه، قبلا باز حداقل از بین راه می افتاد دنبالمون. سرجام خشکم زده بود که نیلو بدوبدو اومد و از پشت محکم زد رو شونم و گفت: « بریم » یه آه کشیدم و آروم گفتم: « ضایه بازی درنیار، پسر عموم اونجاست.»  تا دیدش گفت: « ایول بابا امروز صبام نیست ارشاد کنه، میریم یه حالی میکنیم باهم!»

-        - زر نزن بابا، حالا کی گفته به خاطر ما اومده، یادت رفته دیروز چیکار کرد؟

-        - غلط میکنه دنبال کس؟! دیگه باشه، میزنم لهش میکنم.... .

راه افتادیم. سر راه مسیرهمیشگیمون واستاده بود، به زور نیلوفرو راضی کردم که از اون طرف نریم ولی بالاخره وسط راه رسید بهمون! وقتی ازم خواست سوارشم، رفتار دیروزشو بهونه کردم و وانمود کردم خیلی از دستش عصبانی شدم و هرچی معذرت خواهی کرد و رفتارشو توجیه کرد، گوش نکردم. نیلوفرم هی میزد تو پهلوم و میگفت: « بیخیال، بیا بریم سوارشیم لوس نشو.» به حرف هیچ کدومشون گوش نکردم و به راهم ادامه دادم. جای صبا خالی... !

نمیدونم چرا اِن قدر بهم گیرمیده اما اینو میدونم که نه از اون پسرایی که هر دوسه روز یه بار واسه تنوع توخیابونا دنبال دوست دختر میگردن و نه از اونایی که دوست میشن تا یه قربانی واسه هوس ها و  برطرف شدن نیازهاشون داشته باشن. چشماش خیلی مظلوم ومعصومه و تنهایی توش موج میزنه. همون چیزایی که توهمه قصه ها و فیلما میگن پسرا واسه قول زدن دخترا نشون میدن اما من فکرمی کنم یه آدم هرچقدرم که بتونه اخلاق رفتار و حرفاشو تغییر بده، هیچ وقت نمیتونه حالت چشما و طرز نگاهشو عوض کنه. از طرفی وقتی 10 سالش بوده، مامانش مرده و باباشم پیره و احتمالا به دلیل سن زیادش بداخلاقه؛ شایدم دلیل تنهایی تو چشماش، اینه.... !

نویسنده:        alone pearl

 


خب حالا چندتا سوال:

چراوقتی فهمید دختر عموشم در رفت؟؟! چرا فرداش برگشت؟؟! آیا اعتقاد من به اینکه آدما هرچقدرم که اخلاق و رفتار و حرفاشونو عوض کنن نمی تونن حالت چشما و طرز نگاهشونو عوض کنن درسته؟؟! به نظرتون با پسر عموم دوس شَم؟چرا؟؟!

راستی این قصه یه آرایه ادبی داره!!! اگه گفتی چیه؟؟؟؟!!!!

جون هرکی که  دوسش داری،نظر بده جایزه داره ها.....!!!

ax


نظرات شما عزیزان:

mohammad
ساعت13:47---6 دی 1391
سلام
وب زیبایی داری
دوست داشتی بهم سر بزن
موفق باشی


e.o
ساعت16:35---13 تير 1391
سلام مرسی که بهم سریزدی
شرمنده اجی درگیر امتحاناتم بودم
دیر بهت سر زدم


مهدی
ساعت8:45---8 تير 1391
مرسی از حضورت بازم بهم سر بزن من لینکت کردم تو هم منو بلینک

faezeh paydar
ساعت19:40---7 تير 1391
هيچ كدومو نميدونم . فقط ميخواستم بگم يه موقع دوست نشي اين كارا حرامه استغفرالله طلبه بهم ياد داده دلت بسوزه هاهاهاهاها
جوابت: .....!!!!!!!!...... جایه عرفان خالی.......


حونه گمشده
ساعت12:58---7 تير 1391
سلام...
هنوز نخوندم ولی قول میدم میام میخونم...


حیونه گمشده
ساعت12:31---7 تير 1391
آپت کدومه؟

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:داستان,داستان عاشقانه,عشق ابدی,ساعت11:43توسط alone pearl | |